سلام.

امیدوارم حالتون خوب باشه و سال خوبی را آغاز کرده باشید.

راستش برای عید زیاد به وبلاگم سر نزدم.باید منو ببخشید شرمنده ام.

تازه الانم که اومدم میخوام با کمال پر رویی ازتون سوال بپرسم.اما قبلش خوبه که یه چیزایی رو بدونین.

راستش من یه دختری رو تو فامیل پسندیدم ،حالا از کی؟از وقتی اول دبیرستان بودم یعنی همون چهارده پونزده سالگی. که همون موقع رک و بی پروا بهش ثابت کردم که دوسش دارم.

این طور به نظر میرسید که اونم منو دوست داشته اما روش نمیشده بگه.

اما متاسفانه بعد از یک سال عشق و عاشقی که میتونست صد و بیست سال ادامه پیدا کنه روابط فامیلی مون شکر آب شد.مشکل بین خانواده ی من و اون نبود اما وجود مشکل بین بقیه ی فامیل باعث شد روابط خانوادگی ما کمرنگ تر بشه  و من و اون تو این مدت فقط یکبار هم دیگه رو ببینیم اونم از تو ماشین.(خیلی درد آور بود )

حالا بعد از اون سه سال دوری دوباره خودش و خانوادش رو تو پارک دیدم(روز سیزده به در بود-همین دیروز)

منو دعوت به چایی کردن و کلی با بابا مامانش و خودش گپ زدیم اما این دفعه یه جور دیگه بود انگار ازم خجالت میکشید ،انگار اولین باره میخواد تو چشام نگاه کنه.

ده دقیقه کنار هم بودیم تا وقت خداحافظی گفت : نرو بیا بریم یه گشتی بزنیم منم از خدا خواسته قبول کردم اما به خودم گفتم بحث گذشته رو پیش نکشم ببینم چی تو سرش میگذره آیا میگه که هنوز دوسم داره یا اینکه هیچی نمیگه و به این فکر میکنه که علایق اون زمان فقط اقتضای سن و از روی بچگی یا هوس بوده.

با اجازه ی بزرگترا رفتیم بگردیم.اول هیچی نگفت داشت حوصله ام سر میرفت ،فکر کردم که من بحث رو پیش بکشم از درس و این چیزا سوال کردم تا اینکه بحث به جایی رسید که گفت براش خواستگار اومده .این حرفش مثل پتک خورد تو سرم ،اما لبخند الکی میزدم و خوش نشون میدادم منتظر بودم بگه تو چیکار میکنی تا منم بگم غصه میخورم و بعد بگه چرا منم بگم که به خاطر تو اما اینو نگفت.

بجاش گفت میدونی چیه ؟یه چیزی هست که روم نمیشه بهت بگم.

با اصرار من قبول کرد و گفت:به خاطر من میخواد ردش کنه.حالا اون پتک دیگه شده بود وسیله ای برای ساخت بال و پر که بتونم باهاش پرواز کنم.

کلی هم حرف های عاشقانه زدیم و از بودن درکنار هم لذت بردیم که باباش بهش تک زد یعنی بیا.

موقع رفتن گفت :ناراحت نشی ها اما من یه دروغ بهت گفتم.

_کی؟

_همین ده دقیقه پیش

_خوب چه دروغی؟

_راستش جریان خواستگار دروغ بود

من هاج و واج مونده بودم

_به خاطر اینکه بحث به این حرفا بکشه اینجوری شروع کردم منو ببخش.

_تو را به قرآن همیشه از این دروغا بگو.راستش منم میخواستم حرف بزنم اما نمیدونستم چه طور شروع کنم ،گل کاشتی.

حالا من یا یه جورایی ما مشکلمون اینه که:

من روم نمیشه با خانوادش صحبت کنم و از اون گذشته میترسم به خانوادش بر بخوره و همه چی بهم بریزه(اصلا حوصله ی جر و بحث های فامیلی و خانوادگی رو ندارم از اون گذشته سخته بخوام فراموشش کنم.)

از یه چیز دیگه هم میترسم ،اونم اینکه من سن کمی دارم و ممکنه فکر کنن بچه بازیه یا هوس بازی و نفهمی و.در کنارش آس و پاسم یعنی نه خونه ای نه ماشینی نه کاری نه پولی.(فقط درس میخونم)

خوب کی به من بله میده مگه دیوونه شدن؟میترسم جواب رد بگیرم.

حالا میخوام ازتون بپرسم اگه شما بودین چی به این خانواده میگفتین که مطمئن باشید جواب مثبت میگیرید؟من چه جوری این کارو بکنم؟چی بگم؟چه تضمینی برای خوشبختی دخترشون بدم؟

جون هر کی دوست دارین کمک کنید بدجوری تو لکم.

ممنونم از همتون انشا ا... آپ بعدی یه خاطره ی بهتر میذارم.در حال حاضر دارم مینویسمش بزودی میذارم براتون.

امیدوارم سال خوبی داشته باشید.